دستاورد صنعت / «بکوش و بپوش و ببخش و بده / براي دگر روز چيزي بنه.» به عقیده من این یک بیت شعر بزرگترین درسی است که هرکسی برای داشتن زندگی خوب باید به آن توجه و عمل کند؛ شعری که به شما ميگوید کار و فعالیت کنید، زندگی خوب داشته باشید و برای فردایتان هم چیزی کنار بگذارید.» این جملات از آن مردی است که همه ما او را با «خودکار بیک» و البته «مداد سوسمارنشان» مشقهایمان ميشناسیم. علیاکبر رفوگران بنیانگذار کارخانه خودکار، و عطر و لوازم آرایشی و بهداشتی بیک (تیغ اصلاح، اسپری و کرم) در ایران، یکی از بزرگترین و پیشروترین کارآفرینان کشور است، کسی که باوجود اینکه 93 سال سن دارد همچنان به تولید فکر ميکند: « ببینید! کسی که سال ها کارکرده، اگر کار را ازش بگیرند دیگر میمیرد. وقتی کار میکنیم هم برای خودمان خوب است، هم برای دیگران و هم کشورمان؛ با تولید است که کشور ساخته ميشود.»
رفوگران معتقد است که زندگی را باید ساخت و به آینده باوجود سختیها امید داشت: «خیلی چیزها در دنیا هست که ما به ارزانی و راحتی میتوانیم به دست بیاوریم؛ مهمترينش خندیدن است؛ خندین پول نمیخواهد و به سلامتی هم خیلی کمک ميکند. ورزش کردن هم حتما پول احتیاج ندارد، مثلا اگر شما راه بیفتید و به دامنههای کوه بروید، کسی از شما ورودی نمیخواهد. در کنار اینها باید از چیزهایی که برای شما ضرر دارد مثل سیگار کشیدن هم دوری کنید؛ همچنین توصیه من به همه این است که در زندگی صرفهجویی کنند و تا ميتوانند پول به عنوان سرمایه آینده کنار بگذارند، فکر نکنید پولپرست هستم؛ پول ابزار زندگی است و باید در زندگی دوراندیش بود؛ اگر یک تومان درآمد دارید، حتما دو ریالش را برای فردا کنار بگذارید. در کنار همه اینها امید هم باید داشت.»
کودکی و خانواده
پدربزرگ علیاکبر اصالتا اصفهانی بود. او با یک تاجر اصفهانی به نام «قیصریه» شریک شد و آنها تنها واردکننده نوشتافزار به ایران بودند. کشتیهای تجاری نوشتافزارها را از شوروی سابق به بندر انزلی میآوردند و پس از آن با کاروانهای شتر و قاطر به تهران منتقل میکردند. حاج میرزا علی رفوگران، پدر علیاکبر نیز بنکدار لوازالتحریر شد و در دالان امینالملک بازار تهران برای خود حجرهای دست و پا کرد. اگرچه نام خانوادگی آنها رفوگران بود اما به واسطه شغل موروثی به «تحریریان» مشهور شدند.
علیاکبر که فرزند چهارم خانواده بود در میانه آخرین ماه سال یعنی ۱۵ اسفند ۱۳۰۹ در محله خانیآباد متولد شد. او مانند بسیاری از پسران خانوادههای بازاری از همان دوران نوجوانی و وقتی کلاس ششم را به اتمام رساند وارد بازار شد تا فوت و فن کار را یاد بگیرد. در این میان یک اتفاق دیگر هم مزید بر علت شد تا درس را ول کند. وقتی جنگ جهانی دوم اتفاق افتاد پدر علیاکبر از نظر مالی فقیرتر شد و فرزندانش درس را رها کردند تا به کار بپردازند. علی اکبر در یادآوری آن روزها گفته است که وقتی جنگ جهانی دوم به ایران کشیده شد کسانی که احتکار میکردند سودهای نامشروع کلانی بدستآوردند اما پدر علیاکبر اهل احتکار نبود و در همان روزهای اول جنگ، تمام جنسها را با ۱۰ درصد سود شرعی به فروش میرساند. هرچه فرزندان به او هشدار میدادند که با این مقدار سود نمیتواند جنس جدیدی بخرد میگوید:«خدا بزرگ است.»
وفاداری پدر به اصول و ارزشهای شرعی و اخلاقی در زندگی خانوادگی آنها نکته کم اهمیتی نبود. او با پایبندی به این ارزشها به فرزندانش یاد داد که برای سود و کسب درآمد وارد هر جریانی نشوند. نمونهاش خاطرهای است که علیاکبر بارها تعریف کرده است. یک روز ظهر که پدر و برادر برای صرف ناهار به خانه رفته بودند یک خریدار دولتی برای خرید جنس به دکان آنها میآید. علیاکبر در یکی از گفتوگوهایش اشاره کرده که به اندازه ۱۰ هزار تومان و در گفتوگوی دیگری گفته است که به اندازه ۲۰ هزار تومان قصد خرید داشته است. از طرف دیگر آن روز آخرین موعد پرداخت بدهکاری آنها به یک بازاری بود. علیاکبر خوشحال از اینکه به راحتی بدهکاری را پرداخت خواهند کرد به همراه شاگرد جنسها را آماده میکنند. اجناس جمعآوری شده بود که پدر هم از راه میرسد اما متوجه میشود دو صورت حساب صادر شده. یک صورتحساب واقعی و دیگری صورت حسابی که مامور دولتی از علیاکبر خواسته بود در آن دو برابر قیمت خرید نوشته شود. وقتی پدر متوجه این موضوع میشود چنان کشیدهای به صورت علیاکبر میزند که با آهن پلهها برخورد میکند و سرش میشکند. چند ساعت بعد وقتی هنگام عصر در حیاط خانه مشغول خوردن چای بودند، پدر به علیاکبر میگوید که تو با نوشتن صورت حساب غیرواقعی شریک دزد بیتالمال شده بودی و اگر بعدا متوجه اشتباهت میشدی و میخواستی حلالیت بطلبی چطور میتوانستی از دانهدانه مردم حلالیت بطلبی؟ این پند پدر در گوش علیاکبر باقی ماند تاجایی که در بزرگسالی هم در هیچ مناقصه دولتی چه قبل از انقلاب چه بعد از انقلاب شرکت نکرد.
مدادهای عصایی و سرمایه اولیه
بهرحال بعد از اتمام جنگ جهانی و زمانی که علیاکبر ۱۹ سال داشت اولین کار تولیدی خود را که فروختن «آلبوم» بود، شروع کرد. اندکی بعد وقتی ۲۰ ساله شد دست به کاری زد که توانست اولین سرمایه زندگیاش را جمع کند. ماجرا از این قرار بود که پدرش چندین جعبه مداد ژاپنی خریده بود. این مدادها کیفیت خوبی نداشتند و زود میشکستند. علیاکبر به یک کارگاه سفارش داد کلههایی شبیه عصا تولید کند تا به انتهای مدادها بچسبند. از همسرش که دخترخالهاش هم بود کمک خواست. همسر ۱۴ ساله و خدمتکار نه ساله خانه در زیرزمین، منگولههایی شبیه انتهای تسبیح درست کردند تا مدادها بیشتر به چشم بیایند. علی اکبر همه مدادها را در یک چمدان ریخت و به سراغ فردی به نام «اصغر» رفت که در ابتدای ناصرخسرو اجناس مختلفی میفروخت. اصغر در آن زمان ساعت میفروخت. وقتی علی اکبر پیشنهاد داد به جای ساعت، مدادهای او را بفروشد اصغر امتناع کرد و به اصلاح گفت:«بگذار کاسبیمان را بکنیم.» علیاکبر از از او پرسید:«درآمد روزانهات چقدر است؟» و او گفت:«پنج تومان». علیاکبر همان مقدار را به اصغر داد و گفت:«به جای ساعت مدادها را بفروش». بعد از چند دقیقه چنان جمعیتی در آنجا جمع شد که علی اکبر را پس زدنند و همه مدادها فروش رفتند. اصغر که از این فروش خوشحال بود همراه علی اکبر به قهوه خانه آینه رفت و با یکدیگر قرارداد بستند.
کسب سرمایه اولیه باعث شد علیاکبر بتواند کار و کاسبی خودش را راه بیندازد. او در سال ۱۳۳۲ در بازار بینالحرمین، پاساژ «مهتاش» یک مغازه خرید و سه سال آنجا کار کرد. برای اینکه کارش با کار پدر تداخل نداشته باشد حرفهاش را با چاپ برگههای دعا آغاز کرد. با وجود افزایش سرمایه اما خودش تعریف کرده که همچنان به کمک و اعتبار پدر نیاز داشت. پس همراه پدر و برادرش یک شرکت بازرگانی برای واردات لوازم التحریر تاسیس کردند و از این طریق با شرکتهای بزرگ تولیدکننده در این عرصه آشنا شدند. آشنایی که پای علیاکبر را به جریانی بزرگتر و ماندگارتر در بازار ایران باز کرد.
خودکار بیک از فروش تا تولید
علیاکبر مجبور شد درس را رها کند اما چندی بعد تحصیل را به صورت شبانه ادامه داد و حتی زبان انگلیسی را هم آموخت. یادگیری زبان برایش این مزیت را داشت که وقتی نماینده شرکت بیک فرانسه به ایران آمد به سراغ او رفتند تا بازار را به او نشان دهد. در بین مسیر، لوک که نماینده شرکت بیک بود از علی اکبر میپرسد:«فکر میکنی امسال چقدر بفروشی؟» او هم میگوید:« ۵۰۰ هزار تا. شما نمایندگی را به ما بدهید، فروش را به دو میلیون میرسانم.»
آن روز دیگر حرفی از این موضوع نشد تا ۱۰ـ۱۵ روز بعد که در تلگرافی عنوان میشود:«نمایندگی به رفوگران واگذار شده است». علیاکبر کار خودش را کرده بود اما پدر همچنان پایبند به اصول اخلاقی و حرفهای بود و برای اینکه نان مردم را نبریده باشد مبلغی را به «کلیمیان» که نماینده قبلی شرکت بیک بود پرداخت تا رضایت او را جلب کند.
قرار بود خانواده رفوگران به مدت ۱۰ سال نمایندگی شرکت بیک را در دست داشته باشند اما علیاکبر جوان بود و رویاهای خودش را داشت. یکبار در سفری به فرانسه با آنکه دیدار با رئیس شرکت بیک بسیاری سخت بود توانست وقت ملاقات بگیرد و از تصمیمش برای تولید خودکار بیک در ایران بگوید. مارسل بیک در پاسخ به او، خودکار بیکی را از کشو درآورد و نوکش را روی میز فشار داد. نوک خودکار شکست و مدیر بیک خطاب به رفوگران گفت:«این خودکار ساخت آمریکاست. تو در ایران میخواهی چه کار کنی؟» علی اکبر که شنیده بود مارسل بیک بسیار جدی است و اگر پاسخش منفی باشد جایی برای چانهزدن نمیماند، از اتاق بیرون آمد اما فکرش همچنان درگیر پیدا کردن راه حلی برای قانع کردن مدیر بیک بود. در آلمان بیشتر روی این قضیه فکر کرد و زمانی که از آنجا برمیگشت با چمدانی پر از پول نقد راهی کارخانه بیک در فرانسه شد. گرفتن وقت ملاقات، ساده نبود. بهرحال یک وقت ملاقات فراهم شد اما به اندازه دو دقیقه. علیاکبر ناامید نبود. برای همین از همان دقیقه نهایت استفاده را کرد تا سرنوشت را نه تنها به نفع خود بلکه به نفع ایران هم برگرداند. وقتی مارسل بیک چمدان پر از پول را دید خندید. علیاکبر هم گفت که میخواستم با دیدن پولها متوجه جدی بودن تصمیم من شوید. همین کار ساده اما صادقانه دل بیک را برد و او شرط را قبول کرد. ماشین پلاستیک سازی و قالب را به علیاکبر دادند.
دو مهندس آلمانی هم به ایران آمدند تا در تولید خودکار کمک کنند. اولین نمونه که به فرانسه ارسال شد تلگرافی آمد و از علیاکبر خواسته شد فورا به پاریس برود. رئیس بیک از علیاکبر پرسید که از چه موادی استفاده کرده و او با زیرکی پاسخ داد:«وقتی مجوز تولید را بده میگویم.» همین حرف خنده مارسال بیک را در پی داشت و گفت:«من مجوز را دادم، تو جواب را بگو.»
مجوز ساخت خودکار بیک فرانسه برای ایران صادر شد. کارخانه در سال ۱۳۴۲ در زمینی به مساحت ۱۱ هزارمتر در تهران نو ساخته شد. شرکت «صنعتی قلم خودکار» هم با شراکت پدر و برادر علی اکبر راهاندازی شد و در آبان ماه ۱۳۴۳ کارخانه با زیربنای ۲ هزار و ۸۰۰ مترمربع پروانه بهرهبرداری گرفت. بعد از سه ماه و با وجود ۹۶ کارمند، اولین محصول با قیمت پنج ریال وارد بازار شد، قیمتی که به مدت ۲۰ سال ثابت باقی ماند و افزایش پیدا نکرد.
کارخانه به مرور توسعه کرد و بر تعداد کاگران و کارمندان افزوده شد. روزی کارمند بیک به رفوگران گفته بود اگر بتوانید دو هزار خودکار در سال تولید کنید خوب است و رفوگران آن را به ۲۰۰ میلیون خودکار در سال رسانده بود که عدد کمی نبود.
تولید مداد سوسمارنشان
علی اکبر رفوگران حالا جایگاه خودش را داشت و اولین قطار تولید را به ریل فرستاده بود اما موفقیت گاهی دردسرساز هم میشود و میتواند البته مسیرهای جدید هم باز کند. مدتی بعد از راه اندازی کارخانه بیک او پیغامی از یکی از افراد دولتی دریافت کرد تا به به نشانی ارسال شده برود. وقتی به آن نشانی رفت فردی که خود را «تهرانی» و حسابرس دربار معرفی کرده بود او را تهدید کرد که کارخانه بیک را به نفع دربار مصادره خواهد کرد اما این همه ماجرا نبود. حسابرس بعد از ترساندن رفوگران موضوع دیگری را طرح میکند. گویا فرمانفرمایان از بزرگان دربار و افراد نزدیک به شاه برای اینکه داماد آمریکاییاش را در ایران نگه دارد یک کارخانه مداد به او داده بود منتهی داماد از پس تولید برنیامده بود. کارخانه را به دربار واگذار کرده بودند و حالا از رفوگران میخواستند تولید کارخانه را برعهده بگیرد و کارخانه را بخرد. در نتیجه او پس از تولید خودکار، مدادساز هم شد. رفوگران که به تولید جنس معلومی عادت نداشت. برای اینکه مدادی با کیفیت خوب بسازد به دیدار رئیس کارخانه «فابر کاستل» آلمان رفت و به او پیشنهاد همکاری داد. به گفته رفوگران آن زمان دو نوع مداد متداول بود: سوسمار نشان و شتر نشان. رفوگران امتیاز را از فابر کاستیل میگیرد و شروع به تولید مداد سوسمارنشان میکند.
رفوگران با تولید خودکار و مداد نه تنها پیشه خانوادگی خود را توسعه داد بلکه از نظر تولیدی هم قدمهای عملی و بزرگی در محقق کردن رویاهایش که «تولید» بود برداشت اما بعد از انقلاب و در دهه ۶۰ با اتفاقی که برای رفوگرانها میافتد علیاکبر مجبور به فروش سهام کارخانه خودکار بیک میشود و کارخانه مداد را هم به برادرش واگذار میکند. این اتفاق در اثر یک سوتفاهم درباره علیاکبر و بردارش رخ داد و آنها برای مدتی راهی زندان میشوند چرا که این تصور پیش آمده بود با ارز دولتی اختلاس کردهاند. هرچند بی گناهی رفوگرانها خیلی زود از سوی دفتر بازرسی مقام معظم رهبری ثابت و پرونده قضایی آن ها بسته شد اما اثرات این اتهام اشتباه چنان بر روان علیاکبر اثر گذاشت که دچار افسردگی شدید شد و حتی مدتی برای معالجه به آمریکا رفت و دو سال در معرض شوک الکترونیکی و درمانهای دیگر قرار گرفت. طی این مدت هم کارخانه برای مدتی تعطیل و از سوی دیگر با بدهی مواجه شد. در اوایل دهه ۷۰ و بعد از اینکه علیاکبر بازگشت با وجود آنکه تمایل نداشت کارخانه را فروخت.
علی اکبر رفوگران که دیگر ذوق چندانی برایش باقی مانده بود مدتی از کار دوری کرد ولی باز برگشت زیرا بازنشتگی اصلا برایش معنا نداشت. پس جرقه راهاندازی کارخانه دیگری در ذهنش زده شد. زمانی که ۶۸ سال داشت به واسطه آشنایی با مارسل بیک خبردار شد که او قصد دارد امتیاز کارخانه عطر بیک را که در فرانسه موفق نبود به کشور مالزی واگذار کند. رفوگران که همیشه در گوشهای از دلش نگاهی به پیشرفت مملکت داشت وارد میدان شد. به دیدار بیک رفت و پیشنهاد خرید امتیاز کارخانه عطر بیک را مطرح کرد. رئیس بیک به رفوگران گفت:«در اروپا با اینهمه امکانات نتوانستهاند موفق شوند، در ایران چطور میتوانی این کار را بکنی؟ این کار را نکن». رفوگران میدانست که ایران جمعیت جوانی دارد و جوانان به خاطر مسائل ارتباط جمعی و… ذهن بازی دارند میتوانند کالای خوب را از بد تشخیص دهند منتهی به خاطر مسایل اقتصادی ممکن است نتوانند عطر و ادکلن گران قیمتی بخرند اما اگر یک برند خارجی خوب با قیمت ارزان در اختیارشان قرار بگیرد میتوانند تشخیص دهند که جنس خوبی است. بنابراین کار خودش را کرد. کل کارخانه را خرید. آن را به ایران منتقل کرد. سال ۱۳۷۵کارخانه عطر بیک در ایران راه اندزای شد. در نهایت هم پیشبینی رفوگران درست از آب درآمد و او موفق شد سومین کارخانهاش را هم در بازار جا بیندازد.
هیچوقت دیر نیست
رفوگران در یکی از گفتوگوهایش گفته:«هیچوقت برای ایجاد کار دیر نیست، هیچوقت هم زود نیست. اگر سنت بالا باشد و کاری را شروع کنی فردا که میخواهی بگذاری بروی کس دیگری آن را اداره خواهد کرد. حالا یا نسل بعدی در همان خانواده یا جوانی دیگر. نمیخواهم شعار بدهم اما واقعیت این است که اگر مملکت را خانه خودمان حساب کنیم خب آدم دلش میخواهد خانهاش را تغییر دهد، تابلوی جدید بزند و…»
اهمیت به توسعه ملکت در حرفهای دیگر رفوگران هم آمده است. وقتی که میگوید:«امروز اقتصاد حرف اول را میزند. جنگ جنگ اقتصادی است. ما سربازهای این جنگ هستیم. باید مسلح باشیم. نترسیم. به میدان بیاییم و واندهیم.»
شاید همین روحیه جنگجو بودن او بوده که صرفا به خرید و فروش یک جنس قناعت نکرده است. آروزهای بزرگش را در تولید پیگیری کرده، به ثمر نشانده و هنوز هم در سن ۹۲ سالگی در نشستهایی که از او دعوت میشود تا درباره تجربیاتش صحبت کند، شرکت کند مثل همین چند ماه قبل که در نشست «کارآفرینان بزرگ» شرکت و روایت تاسیس کارخانههایش را تعریف کرد. در میان سخنانش یک نکته را هم گفت که برایش به یک افسوس بدل شده و آن برندسازی است. او میگوید که در دوره او اصلا نمیدانستند برند چیست و اگر با این موضوع آشنا بود، خودکار را با برند خودش تولید میکرد.
از کارنامه کاری رفوگران و ماندگارشدن نام او تنها به عنوان یک کارآفرین بزرگ که بگذریم، باید به ویژگیهای دیگر هم او اشاره کرد. رفوگران در نهمین دهه زندگیاش همچنان بر اصول کاری خود تاکید میکند و صداقت را بهترین سرمایه کارآفرینی را میداند. مسیر کاری او نشان داده نه تنها صداقت بلکه توجه به موازین شرعی و قواعد قدیمی بازار همچنان از اصول اخلاق حرفهای اوست و نادیده گرفتن این شیوههای مرسوم باعث دلخوریاش شده است. همچنانکه در پندی به فرزندان خود چنین آورده است:«عزیزانم به نظر میرسد امروز توجه به موازین شرعی در بازار تهران کمتر دیده میشود. غالبا معاملات و مبادلات بر مبنای نرخ بهره پول که بسیار هم سنگین است قرار دارد. عدهای که سرمایههای ناگهانی ناشی از عوارض جنگ ایران و عراق به کف آوردهاند به چیزی فکر نمیکنند جز ازدیاد آن به هر شکل و طریق.»
چنین راه و رسمی باعث شده است زندگی رفوگران تماما در پول و مال خلاصه نشود. پول برای او ابزار کار بوده و به کتاب خواندن و حتی نوشتن شعر و داستان هم علاقه دارد. مصداق آن هم انتشار چندین جلد کتاب مانند «خداداد»، «آبجی جمیله» یا «یادی از بودها» و.. است. رفوگران پرداختن به ادبیات و معنویات را چاشنی زندگی و راهی برای اینکه یکسره آلوده مادیات نشود میداند چراکه به تعبیر او وقتی زندگی یکسره در پول خلاصه شد ممکن است فرد یک آدم بیانصاف و سنگ دل شود.
بکارگیری همین چاشنیها کار امروز و دیروزش هم نبوده است. وقتی ۱۲ سال داشت تاجر کلیمی وسیلهای را به در دکان آورد که بعد از تمام شدن جوهر دور انداخته میشد. همان وسیله ای که علیاکبر نام «خودکار» را رویش گذاشت و برای اینکه طرز کار آن را امتحان کند این جمله را روی کاغذ نوشت:«همیشه راه بهتر هست در پیش/ برای یافتن یک دم بیندیش.»
عمر طولانی علیاکبر رفوگران از همان ۱۲ سالگی تا به امروز در تحقق همان یک بین شعر گذشته است: یافتن یک دم برای اندیشیدن.
خوردن كتك مفصل از پدر
پدرم خیلی آدم معتقدی بود و از اینکه مال مردم در زندگیاش بیاید میترسید و همیشه این موضوع را به ما گوشزد ميکرد و حتی یک بار یک کتک مفصل برای همین به من زد. من از کودکی تابستانها در حجره پدرم در بازار، كه كارش فروش لوازمالتحریر، کار ميکردم. او ظهر که ميشد معمولا برای خوردن ناهار، خواندن نماز و استراحت به خانه ميرفت و مغازه را به من ميسپرد؛ یک روز که رفته بود خانه، فردی آمد به حجره ما و گفت که مقداری جنس ميخواهد و صورتی هم از اجناسی که ميخواست داد که حدود 10 هزار تومان ميشد، فکر کنید یعنی حدود یک میلیارد تومان حالا (با خنده)؛ مقداری از جنسها را خودمان داشتیم و نصف دیگر را هم باید تهیه ميکردیم، به او گفتم که همه را آماده ميکنم و چند ساعت بعد بیاید برای بردنشان؛ اما نکته مهم اینجا بود که مرد به من گفت برایش یک صورت بنویسم به دو برابر قیمت جنسها و من هم که اصلا نمیدانستم یعنی چه، این کار را انجام دادم و پیگیر تهیه جنسهایش شدم؛ در خیال خودم هم به این فکر ميکردم که چه فروش خوبی داشتهایم و پدرم حتما من را تشویق ميکند؛ خلاصه جنسها را حاضر کردم تا اینکه پدرم آمد و متوجه فروش شد و کلی تشویقم کرد تا اینکه رفت سر صورت حسابها و گفت این چی هست؟ آن چی هست؟ و اینکه چشمش افتاد به آن حساب که دو برابر نوشته بودم، گفت این چیست؟ گفتم مشتری جنسها گفته دو برابر بنویسم، تا این را گفتم و برگه را دید یک کشیده محکم زد در گوشم… آن مشتری هم وقتی آمد و برخورد پدر را دید پولش را پس گرفت و دررفت و جنسها ماند در مغازه ما.
داستان جمع کردن اولین سرمایه
میدانید از بچگی من دوست داشتم که کار تولیدی و ابتکاری انجام بدهم و درآمدی از این طریق به دست بیاورم و در مقاطعی از زندگی با همین حس کارهایی انجام دادم که خیلی تاثیر داشتهاند از جمله درست کردن مدادهای عصایی (باخنده). 20 ساله بودم (حدود سال 1329) و پیش پدر در دالان امینالملک که حالا هم به همین نام شناخته ميشود کار ميکردم. پدر یک مغازه فروش لوازمالتحریر داشت؛ یادم هست او به قول بازاریها یک پارتی مداد ژاپنی (چندین صندوق) خریده بود و چون جنس ژاپنی آن زمان کیفیت خوبی نداشت (حتی به عنوان بدترین تولیدات دنیا شناخته ميشد) نتوانسته بود آنها را بفروشد. البته روی مدادها عکسها و طرحهای قشنگی وجود داشت ولی مشکل اصلی این بود که خیلی راحت ميشکستند و برای همین کسی آنها را نمیخرید؛ اینجا بود که من به فکر پیدا کردن راهی افتادم که این مدادها را بچهپسند کنم تا بتوانم آنها را بفروشم. این شد که به ذهنم رسید مدادها را شبیه عصا کنم و برای همین به یک کارگاهی سفارش دادم تا تعداد زیادی کلههایی شبیه عصا و بست برایم درست کند تا بتوانم به انتهای مداد وصل کنم تا مداد کنار آن شبیه عصا شود؛ علاوه بر این با کمک خانمم یک عالمه هم منگوله برای سر مدادها و عصا درست کردیم، آن زمان خانمم هنوز 14 سالش نشده بود و ما زیرمین خانه را به کارگاه مداد عصایی تبدیل کرده بودیم (با خنده). یک کلفت هم داشتیم که 9 سالش بود و به همسرم کمک ميکرد. خلاصه همگی با هم نشستیم و تعداد زیادی مداد عصایی با منگوله درست کردیم؛ البته بهش منگوله نمیگفتند و یک چیزی شبیه بالای نخ تسبیح بود. بعد مقداری از این مدادها را ریختم در یک چمدان و بردم بازار برای فروش؛ آن زمان اول ناصرخسرو یک حراج بود که چیزهای مختلفی ميفروخت، اگر اشتباه نکنم آن موقع بساط ساعت کیلویی (ساعتهای ژاپنی ارزانقیمت) داشت، بهش گفتم اصغرآقا یک چیزی آوردهام برایم بفروشی، گفت چی هست؟ چمدان را باز کردم، وقتی دید مداد است؛ قبول نکرد و گفت بگذار کاسبیمان را بکنیم. کمی جا خوردم ولی زود بهش گفتم تو صبح تا شب چقدر کار ميکنی؟ من و من کرد و بالاخره گفت 5 تومن؛ همان موقع پول را از جیبم درآوردم و بهش دادم و گفتم این هم فروش کل روز، حالا این ساعتها را جمع کن و روی طبق (سینی خیلی بزرگ) این مدادها را بریز؛ او هم این کار را کرد و شاید باور نکیند در عرض چند دقیقه جمعیتی دورش را گرفتند که من را پس زدند و اصلا طبق خالی شد. بعد به اصغرآقا گفتم دیدی؟ حالا پولم را بده. او هم گفت بیا برویم تو قهوهخانه حرف بزنیم؛ باید با من قرارداد ببندی و فروش این مدادها را به من بدهی (با خنده). خلاصه آنجا یک قهوهخانهای بود به اسم قنبر و ما رفتیم آنجا، اصغر برای خودش یک قلیان سفارش داد و از کار حرف زدیم. بعدش هم من خوشحال رفتم پیش پدرم و همه پارتی مدادهای ژاپنی را قبل از اینکه دیگران به فکر خریدشان بیفتند، خریدم و کلی مداد عصایی درست کردیم که فروش خیلی خوبی هم داشت و اولین سرمایه زندگی و موفقیتم را من اینجا به دست آوردم…
گرفتن مجوز از آقای بیک و بهترین روز زندگی
یک روز پدر به مغازهام در بازار بینالحرمین آمد و گفت که نماینده شرکت بیک فرانسه که ما فروشنده خودکارهایش بودیم به نام آقای لوک از فرانسه آمده برای بازدید بازار؛ من هم چون انگلیسی بلد بودم سریع رفتم و پیداش کردم و در بازار چرخاندمش، مثلا بردمش مسجد شاه و… در بین مسیر آقای لوک از من پرسید فکر ميکنی امسال چقدر بفروشی؟ گفتم 500 هزارتا اما شما با ما یک قرارداد ببندید و برای 5 تا 10 سال نمایندگی بیک را به ما بدهید و من این را ميرسانم به 2 میلیون، آن زمان نمایندگی بیک در تهران با آقای کلیمیان بود؛ بعد از پیشنهاد من آقای لوک هیچی نگفت و بعد هم که رفت فرانسه. خلاصه فکر کنم 10- 15 روزی از این ماجرا گذشت که یک تلگراف آمد که نمایندگی را به ما واگذار کردند. البته پدرم از این مسئله خیلی ناراحت شد و گفت نان مردم را بریدهایم و به همین خاطر هم مبلغی به آن نماینده قبلی که گفتم (کلیمیان) داد و رضایتش را جلب کرد. از این زمان در واقع نمایندگی فروش خودکار بیک در ایران برای ما بود و ما فروش را افزایش دادیم تا اینکه به فکر تولید افتادم و تصمیم گرفتم به فرانسه و پیش خود آقای بیک بنیانگذار کارخانه – که اخیرا فوت کرده- بروم و مجوز تولید خودکار بیک در ایران را از او بگیرم. کارخانه بیک در نزدیکی پاریس است در منطقه ای به نام کلیشی؛ خلاصه رفتم پاریس و با زحمت وقت ملاقات از او گرفتم و بهش گفتم که ميخواهم خودکار بیک در ایران تولید کنم؛ او هم تعجب کرد و چند لحظه بعد یک خودکار از کشوش بیرون آورد و نوکش را روی میز گذاشت و فشار داد و شکست؛ گفت این ساخت امریکاست! آن وقت تو در ایران ميخواهی چهکار کنی؟ جا خوردم و چیزی نتوانستم بگويم؛ ميدانید آن کسی که متصدی و رابط بیک فرانسه با ما در ایران بود و اتفاقا وقت را هم گرفته بود قبل از جلسه به من گفت اگر آقای بیک چیزی گفت همان است و اصلا پافشاری نکن، اگر گفت نه، نه است و اگر گفت آره، آره. به همین خاطر هم در آن جلسه یک دفعه جا خوردم و این شد که در نهایت بدون حاصل از اتاقش آمدم بیرون و به قول معروف تیرم به هدف نخورد و به سنگ خورد. البته منصرف و ناامید نشدم. من عاشق تولید بودم و هرجور شده ميخواستم تولید خودکار را شروع کنم؛ در این بین رفتم آلمان و آنجا تو برگشت دوباره به فکر این افتادم که یک بار دیگر پیش آقای بیک بروم و سعی خودم را بکنم، یادم هست یک چمدان کوچک از آلمان خریدم و کلی هم پول نقد در آن گذاشتم و بار دیگر به پاریس رفتم و به رابطمان گفتم که هرجور شده فقط دو دقیقه وقت برایم بگیرد؛ اولش گفت نمیشود ولی در نهایت گرفت و دوباره رفتم پیش آقای بیک؛ تا وارد اتاق شدم بلافاصله در چمدان را باز کردم و گفتم آقای بیک این پولها برای شما در عوض یک دستگاه قالب به من بدهید و اگر خودکاری بهتر از چیزی که امریکاییها تولید کردند، ساختم به من اجازه تولید بدهید وگرنه من قالبها را به خرج خودم برميگردانم و ماشین پلاستیکسازی را هم در ایران ميفروشم، پولها هم برای شما؛ آقای بیک خندید، گفت پول را چرا اینجوری آوردی؟ گفتم ميخواستم چشم شما به پولها بیفتد و ببینید که من جدی هستم؛ باز هم خندید و بعد پول را گرفت و شروط را قبول کرد. آقای بیک همان روز من را با خودش به کارخانه برد و یک ماشین و قالب به من داد. بعد از آن به ایران آمدم تا با نصب دستگاهها و فراهم کردن شرایط، تولید را شروع کنم؛ البته برای بالا بردن کیفیت از دو نفر مهندس آلمانی هم کمک گرفتم و آنها را به ایران آوردم؛ کلا شاید دو ـ سه ماه طول کشید که کارخانه تو تهرانپارس راهاندازی و تولید شروع شد و نمونهای از خودکار را هم برای آقای بیک به فرانسه فرستادم. یادم نمیرود یک روز تلگراف آمد که فورا به پاریس بیا، پا شدم رفتم فرانسه پیش آقای بیک، بهم گفت از چه موادی استفاده ميکنی؟ گفتم نمیگویم؛ گفت چرا؟ گفتم شما مجوز تولید را بدهید تا جواب را بدهم، خندهاش گرفت و گفت مجوز را دادم، بگو؛ بعد بهش گفتم که مواد این چیزها است و درجه حرارت و شرایط تولید هم این گونه است؛ خیلی خوشش آمد و دیگر از آن موقع تولید ما در ایران شروع شد. واقعا آن روزی که اولین خودکار را در کارخانه بیک تهران تولید کردیم، زیباترین و غرورانگیزترین روز زندگی من بود؛ هیچ وقت فراموش نمیکنم آن روز را، از صبح زود به کارخانه رفته بودم و مهندسهای آلمانی هم آمده بودند؛ خیلی عجله داشتم و از شدت هیجان تپش قلب گرفته بودم تا اینکه بالاخره اولین لوله خودکارها از دستگاه بیرون آمد. البته الان کارخانه تولید خودکار بیک دیگر تولید ندارد و من تنها نمایندگی بیک را در ایران دارم؛ کارخانهای که حیف است و یک سرمایه ملی محسوب ميشود که اگر دست من بود باز هم راهاندازیاش ميکردم و کلی جوان را ميبردم سر کار.
سید کمال آقایی